یادنامه

جایی برای یاد کردن از چیزایی که باید به یاد بیاریم و یاد بگیریم و یادمون بمونه

یادنامه

جایی برای یاد کردن از چیزایی که باید به یاد بیاریم و یاد بگیریم و یادمون بمونه

بسم الله الرحمن الرحیم




خطبه 12 نهح البلاغه:

پس از آنکه خداوند امام را در نبرد جمل بر دشمن پیروز کرد، یکی از یارانش گفت: کاش فلان برادرم شاهد پیروزیت بر دشمن بود. امام فرمود: «آیا دل برادرت با ماست؟». گفت: آری. فرمود: او با ما و در جمع یاران ماست، و بالاتر آنکه گروههایی که در صلب پدران و رحم مادرانند، در شمار این سپاهند که بزودی زمانه آنان را به صحنه آورَد و ایمان بدست آنها تقویت میشود.

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی از صحابه امیرالمؤمنین در جریان جنگ جمل سخت در تردید قرار گرفته بود او دو طرف را می‏نگریست از یک طرف علی را می‏دید و شخصیتهای بزرگ اسلامی را که در رکاب علی شمشیر می‏زدند و از طرفی نیز همسر نبی اکرم عایشه را می‏دید که قرآن درباره زوجات آن حضرت می‏فرماید :« و ازواجه امهاتهم » ( همسران او مادران امتند ،ودر رکاب‏ عایشه ، طلحه را می‏دید از پیشتازان در اسلام ، مرد خوش سابقه و تیرانداز ماهر میدان جنگهای اسلامی و مردی که به اسلام خدمتهای ارزنده‏ای کرده است ، و باز زبیر را می‏دید ، خوش سابقه ‏تر از طلحه ، آنکه حتی در روز سقیفه از جمله متحصنین در خانه علی بود 
این مرد در حیرتی عجیب افتاده بود که یعنی چه ؟ آخر علی و طلحه و زبیر از پیشتازان اسلام و فداکاران سخت ترین دژهای اسلامند، اکنون رو در رو قرار گرفته‏اند ؟ کدامیک به حق نزدیکترند ؟ در این گیرودار چه باید کرد ؟

امام فرمود 
« انک لملبوس علیک ، ان الحق و الباطل لا یعرفان باقدار الرجال ، اعرف الحق تعرف اهله ، و اعرف الباطل تعرف اهله » : 
سرت کلاه رفته و حقیقت بر تو اشتباه شده حق و باطل را با میزان‏ قدر و شخصیت افراد نمی‏شود شناخت این صحیح نیست که تو اول شخصیتهائی‏ را مقیاس قرار دهی و بعد حق و باطل را با این مقیاسها بسنجی فلان چیز حق است چون فلان و فلان با آن موافقند و فلان چیز باطل است چون فلان و فلان‏ با آن مخالف نه ، اشخاص نباید مقیاس حق و باطل قرار گیرند این حق‏ و باطل است که باید مقیاس اشخاص و شخصیت آنان باشند. "

بسم الله الرحمن الرحیم

نقل است که  ضحاک بن عبدالله مشرقی در سپاه امام حسین(ع)  بوده حتی روز عاشورا به میدان هم رفته وحتی چند نفر را نیز کشته. اما این فرد پس از شهادت همه ی یاران امام عشق به امام میگوید که من با شما بیعت کرده بودم بااین شرط که اگر یاری داشته باشی با تو می مانم  حال که همه شهید شده اند من نیز میروم و امام نیز بیعت را از گردنش برداشت. اسبش(ضحاک) را که در خیمه اش پنهان کرده بود را تازاند و فرار کرد ....

بسم الله الرّحمن الرّحیم

Shahadat

امام موسی کاظم(ع) می فرمایتد:

بهترین چیزی که به وسیلۀ آن بنده به خداوند تقرب می جوید، بعد از شناختن او، نماز و نیکی به پدر و مادر و ترک حسد و خودبینی و به خود بالیدن است.

بسم الله الرحمن الرحیم

از اباصلت (از یاران نزدیک امام رضا(ع)) داستانی نقل شده که چیزی در این حدود است! :

بعد از شهادت امام رضا مامون مرا به زندان انداخت و به هر دری که زدم به رهایی از بند منجر نشد. عاقبت شبی  بسیار دلتنگ شدم و به ستوه آمدم و متوسل شدم به محمد و آل محمد (ص) و حضرت جواد (ع) را به یاری طلبیدم. چند لحظه ای نگذشت که امام را روبروی خویش دیدم.

فرمود : دلتنگ شده ای؟

گفتم : آری، یابن رسول الله.

فرمود : برخیز !

زنجیر از پاهایم گشوده شد و امام دست هایم را گرفت و از درهای بسته عبور کردیم، مامورین به روشنی مارا میدیدند ، اما قدرتی برای تحرک نمی یافتند! وقتی فاصله گرفتیم از زندان امام فرمود : «دیگر دست آنها به تو نخواهد رسید و چشم تو به چشم مامون نمی افتد» و چنین شد چندی بعد مامون مرد!

پیش از خداحافظی از امام پرسیدم : «چرا در طول این یکسال به کمک من نیامدید؟ من که بسیار شما را طلب کرده بودم.»

امام فرمود : « توکی مارا به اخلاص طلب کردی و ما نیامدیم.»

من گذشته خودرا مرور کردم دیدم هر بار که امام را میخواستم، چشم و امیدم به دوستانم در دربار بود ولی فقط بار آخر بود که فقط امام را ملجا خود دیده بودم!

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شریک بن عبدالله نخعى از فقهاى معروف قرن دوم هجرى به علم و تقوى معروف بود. مهدى بن منصور خلیفه عباسى علاقه فراوان داشت که منصب قضا را به او واگذار کند، ولى شریک بن عبدالله ، براى آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمى رفت . نیز خلیفه علاقه مند بود که شریک را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد، شریک این کار را نیز قبول نمى کرد و به همان زندگى آزاد و فقیرانه اى که داشت قانع بود.
روزى خلیفه او را طلبید و به او گفت : ((باید امروز یکى از این سه کار را قبول کنى ، یا عهده دار منصب قضا بشوى ، یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنى ، یا آنکه همین امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشینى .))
شریک با خود فکرى کرد و گفت ، حالا که اجبار و اضطرار است ، البته از این سه کار، سومى بر من آسانتر است .
خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را براى شریک تهیه کن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.
شریک که تا آن وقت همچو غذایى نخورده و ندیده بود، با اشتهاى کامل خورد. خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت : ((بخدا قسم که دیگر این مرد روى رستگارى نخواهد دید.))
طولى نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقررى نیز معین شد.
روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش شد، متصدى به او گفت : ((تو که گندم به ما نفروخته اى که این قدر سماجت مى کنى ؟))
شریک گفت : ((چیزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دین خود را فروخته ام .))

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

تا چشم ام حمیده ، مادر امام کاظم (ع )، به ابوبصیر که براى تسلیت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق(ع ) آمده بود افتاد اشکهایش جارى شد. ابوبصیر نیز لختى گریست . همین که گریه ام حمیده ایستاد، به ابوبصیر گفت : ((تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى ، قضیه عجیبى اتفاق افتاد.))
ابوبصیر پرسید: ((چه قضیه اى ؟)) گفت : ((لحظات آخر زندگى امام بود، امام دقایق آخر عمر خود را طى مى کرد. پلکها روى هم افتاده بود. ناگهان امام پلکها را از روى هم برداشت و فرمود: همین الان جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید.)) مطلب عجیبى بود. در این وقت امام همچو دستورى داده بود. ما هم همت کردیم و همه را جمع کردیم . کسى از خویشان و نزدیکان امام باقى نماند که آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده که امام در این لحظه حساس ، مى خواهد چه بکند و چه بگوید.
((امام همین که همه را حاضر دید، جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود: شفاعت ما هرگز نصیب کسانى که نماز را سبک مى شمارند نخواهد شد))

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در کتاب داستان راستان شهید مطهری آمده است که: صداى ساز و آواز بلند بود. هر کس که از نزدیک آن خانه مى گذشت ، مى توانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست ؟ بساط عشرت و مى گسارى پهن بود و جام ((مى )) بود که پیاپى نوشیده مى شد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کنارى بریزد. در همین لحظه مردى که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود، و پیشانى اش از سجده هاى طولانى حکایت مى کرد، از آنجا مى گذشت ، از آن کنیزک پرسید:
((صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟))
- آزاد
- معلوم است که آزاد است ، اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالک و خداوندگار خویش را مى داشت و این بساط را پهن نمى کرد.
رد و بدل شدن این سخنان ، بین کنیزک و آن مرد، موجب شد که کنیزک مکث زیادترى در بیرون خانه بکند. هنگامى که به خانه برگشت ، اربابش پرسید: ((چرا این قدر دیر آمدى ؟))
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت : ((مردى با چنین وضع و هیئت مى گذشت ، و چنان پرسشى کرد، و من چنین پاسخى دادم .))
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد، مخصوصا آن جمله (اگر بنده مى بود از صاحب اختیار خود پروا مى کرد) مثل تیر بر قلبش نشست . بى اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوینده سخن رفت . دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر(ع ) نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود، کفش به پا نکرد. او که تا آن روز به ((بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى )) معروف بود، از آن به بعد، لقب ((الحافى )) یعنى ((پا برهنه )) یافت ، و به ((بشر حافى )) معروف و مشهور گشت . تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت . تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد، در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد.

بسم الله الرّحمن الرّحیم

 

دهه فجر

 

امام صادق (علیه‏ السلام):

مردى خدمت پیامبر (صلى‏ الله ‏علیه و ‏آله و سلّم) آمد و عرض کرد:

اى رسول خدا، به چه کسى نیکى کنم؟
فرمود: به مادرت.

عرض کرد: سپس به چه کسى؟
فرمود: به مادرت.

عرض کرد: بعد از او به چه کسى؟
فرمود: به مادرت.

عرض کرد: سپس به چه کسى؟
فرمود : به پدرت .

بسم الله الرّحمن الرّحیم

سالروز آغاز امامت و ولایت حضرت ولی امر(عج) بر تمام شیعیان و منتظران آن حضرت تبریک و تهنیت باد.
و همچین سالروز به درک واصل شدن عمر(لعنت الله علیه) و عمر بن سعد(لعنت الله علیه) بر تمامی شیعیان مبارک باد.

تبریک

منقول است جوانی که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود به پیامبر(ص) سلام کرد و از خوشحالی دیدن ایشان، چهرهاش گشاده گشت و لبخند زد.
حضرت به او فرمود: « ای جوان! مرا دوست داری؟ »
گفت: « ای رسول خدا! به خدا قسم، آری »
فرمود: « همچون چشمانت؟»
گفت: « بیشتر»
فرمود: « همچون پدرت؟»
گفت: « بیشتر»
فرمود: « همچون مادرت؟»
گفت: « بیشتر»
فرمود: « همچون خودت؟»
گفت: « ای رسول خدا! به خدا قسم، بیشتر»
فرمود: « همچون پروردگارت؟»
گفت: « خدا را، خدا را، خدا را، ای رسول خدا! که این مقام، نه برای توست و نه دیگری. در حقیقت، تو را برای دوستی خدا، دوست می دارم.»
در این هنگام پیامبر به همراهان خود روی کرد و فرمود: « این گونه باشید. خدا را به سبب احسان و نیکی اش به شما دوست بدارید و مرا برای دوستی خدا، دوست بدارید.»