یادنامه

جایی برای یاد کردن از چیزایی که باید به یاد بیاریم و یاد بگیریم و یادمون بمونه

یادنامه

جایی برای یاد کردن از چیزایی که باید به یاد بیاریم و یاد بگیریم و یادمون بمونه

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

شریک بن عبدالله نخعى از فقهاى معروف قرن دوم هجرى به علم و تقوى معروف بود. مهدى بن منصور خلیفه عباسى علاقه فراوان داشت که منصب قضا را به او واگذار کند، ولى شریک بن عبدالله ، براى آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگاه دارد زیر این بار نمى رفت . نیز خلیفه علاقه مند بود که شریک را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد، شریک این کار را نیز قبول نمى کرد و به همان زندگى آزاد و فقیرانه اى که داشت قانع بود.
روزى خلیفه او را طلبید و به او گفت : ((باید امروز یکى از این سه کار را قبول کنى ، یا عهده دار منصب قضا بشوى ، یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنى ، یا آنکه همین امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشینى .))
شریک با خود فکرى کرد و گفت ، حالا که اجبار و اضطرار است ، البته از این سه کار، سومى بر من آسانتر است .
خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را براى شریک تهیه کن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند.
شریک که تا آن وقت همچو غذایى نخورده و ندیده بود، با اشتهاى کامل خورد. خوانسالار آهسته بیخ گوش خلیفه گفت : ((بخدا قسم که دیگر این مرد روى رستگارى نخواهد دید.))
طولى نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب قضا را قبول کرده و برایش از بیت المال مقررى نیز معین شد.
روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش شد، متصدى به او گفت : ((تو که گندم به ما نفروخته اى که این قدر سماجت مى کنى ؟))
شریک گفت : ((چیزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دین خود را فروخته ام .))

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

تا چشم ام حمیده ، مادر امام کاظم (ع )، به ابوبصیر که براى تسلیت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق(ع ) آمده بود افتاد اشکهایش جارى شد. ابوبصیر نیز لختى گریست . همین که گریه ام حمیده ایستاد، به ابوبصیر گفت : ((تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودى ، قضیه عجیبى اتفاق افتاد.))
ابوبصیر پرسید: ((چه قضیه اى ؟)) گفت : ((لحظات آخر زندگى امام بود، امام دقایق آخر عمر خود را طى مى کرد. پلکها روى هم افتاده بود. ناگهان امام پلکها را از روى هم برداشت و فرمود: همین الان جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید.)) مطلب عجیبى بود. در این وقت امام همچو دستورى داده بود. ما هم همت کردیم و همه را جمع کردیم . کسى از خویشان و نزدیکان امام باقى نماند که آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده که امام در این لحظه حساس ، مى خواهد چه بکند و چه بگوید.
((امام همین که همه را حاضر دید، جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود: شفاعت ما هرگز نصیب کسانى که نماز را سبک مى شمارند نخواهد شد))

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در کتاب داستان راستان شهید مطهری آمده است که: صداى ساز و آواز بلند بود. هر کس که از نزدیک آن خانه مى گذشت ، مى توانست حدس بزند که در درون خانه چه خبرهاست ؟ بساط عشرت و مى گسارى پهن بود و جام ((مى )) بود که پیاپى نوشیده مى شد. کنیزک خدمتکار درون خانه را جاروب زده و خاکروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در کنارى بریزد. در همین لحظه مردى که آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود، و پیشانى اش از سجده هاى طولانى حکایت مى کرد، از آنجا مى گذشت ، از آن کنیزک پرسید:
((صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟))
- آزاد
- معلوم است که آزاد است ، اگر بنده مى بود پرواى صاحب و مالک و خداوندگار خویش را مى داشت و این بساط را پهن نمى کرد.
رد و بدل شدن این سخنان ، بین کنیزک و آن مرد، موجب شد که کنیزک مکث زیادترى در بیرون خانه بکند. هنگامى که به خانه برگشت ، اربابش پرسید: ((چرا این قدر دیر آمدى ؟))
کنیزک ماجرا را تعریف کرد و گفت : ((مردى با چنین وضع و هیئت مى گذشت ، و چنان پرسشى کرد، و من چنین پاسخى دادم .))
شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد، مخصوصا آن جمله (اگر بنده مى بود از صاحب اختیار خود پروا مى کرد) مثل تیر بر قلبش نشست . بى اختیار از جا جست و به خود مهلت کفش پوشیدن نداد. با پاى برهنه به دنبال گوینده سخن رفت . دوید تا خود را به صاحب سخن که جز امام هفتم حضرت موسى بن جعفر(ع ) نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز که با پاى برهنه به شرف توبه نائل آمده بود، کفش به پا نکرد. او که تا آن روز به ((بشر بن حارث بن عبدالرحمن مروزى )) معروف بود، از آن به بعد، لقب ((الحافى )) یعنى ((پا برهنه )) یافت ، و به ((بشر حافى )) معروف و مشهور گشت . تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت . تا آن روز در سلک اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد، در سلک مردان پرهیزکار و خداپرست درآمد.