بسم الله الرحمن الرحیم
از اباصلت (از یاران نزدیک امام رضا(ع)) داستانی نقل شده که چیزی در این حدود است! :
بعد از شهادت امام رضا مامون مرا به زندان انداخت و به هر دری که زدم به رهایی از بند منجر نشد. عاقبت شبی بسیار دلتنگ شدم و به ستوه آمدم و متوسل شدم به محمد و آل محمد (ص) و حضرت جواد (ع) را به یاری طلبیدم. چند لحظه ای نگذشت که امام را روبروی خویش دیدم.
فرمود : دلتنگ شده ای؟
گفتم : آری، یابن رسول الله.
فرمود : برخیز !
زنجیر از پاهایم گشوده شد و امام دست هایم را گرفت و از درهای بسته عبور کردیم، مامورین به روشنی مارا میدیدند ، اما قدرتی برای تحرک نمی یافتند! وقتی فاصله گرفتیم از زندان امام فرمود : «دیگر دست آنها به تو نخواهد رسید و چشم تو به چشم مامون نمی افتد» و چنین شد چندی بعد مامون مرد!
پیش از خداحافظی از امام پرسیدم : «چرا در طول این یکسال به کمک من نیامدید؟ من که بسیار شما را طلب کرده بودم.»
امام فرمود : « توکی مارا به اخلاص طلب کردی و ما نیامدیم.»
من گذشته خودرا مرور کردم دیدم هر بار که امام را میخواستم، چشم و امیدم به دوستانم در دربار بود ولی فقط بار آخر بود که فقط امام را ملجا خود دیده بودم!
- ۱ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۳۳